سوالات مازوخیستی

ساخت وبلاگ
دیروز احتمالا آخرین دیدار بهارانۀ امسال را داشتیم. خیلی خیلی خوش گذشت. قبلش با هم امتحان بودیم و آنجا که مععععرکه بود. اتاقش را هم با هم جمع و جور کردیم و کلی حال داد. وقتی فکر میکنم توی آن اتاق -که آرزوی هردوی مان بود و چقدددددر برای محقق شدنش دعا کردیم-  وارد می شود، کارهایش را انجام میدهد و از پنجره بیرون را تماشا میکند و... حال من میتوانم در حال خوبش سهیم باشم، دنیا خیلی خیلی خواستنی و شیرین و زیبا میشه. درست همانطور که از قبل دل دل می کردم و فکرش را می کردم. نه، خیلی بیشتر از آن حتی. ناهاری که پخته بودم را گرم کردم و او هم کلی خرید کرد و با خنده در را گشود (با اینکه حکمن ازاینکه بدون روسری کلید را از پنجره بهش دادم ناراحت شده بود). واااااااای، لعنتیییی شیرین و خواستنی من.... در را که باز کرد گفت: "مرد اونه که دستش جا نداشته باشه  و درو با پا باز کنه". زبووووون میریزه دیگه. زبوووون ریخت و نمک و نمک و نمک.... داشتم غذا را گرم می کردم که گفت: وای خانوم خوشگلم غذا رو آماده کرده.... و از شلوارکوتاهی که خودش برایم خریده بود و پوشیده بودم تعریف (به روش کتک کاری خودش) کرد.

ناهار خوردیم و پهن زمین شد و من هم... یک قدم نزدیکتر (حتی اگر بشود در یک بشقاب غذا بخوریم)، یک لحظه بیشتر با هم بودن... یک نفس بیشتر... به آغوشش شتافتم. و ...


این حرفها رو که میزنه میترسم. هر وقت اینجوری خیلی خوب میشه یه جفتکی در چندقدمی منتظره که جفت پا بره تو احوالات خوشمون. با اینحال نمیتونم از حس جذاااابی که از شنیدنشون دست میده بگذرم. فقط نمیدونم چه جوابی باید بدم. می ترسم. به زبانم نمیاد.... وگرنه چقددددر حرف های دلانۀ گرم و شیرین هست که می شود در جواب این جمله گفت... .


ما خیلی خوشبختیم. چفت و جوریم. یعنی مطمئم که از آن دسته زوجها که از صد قدمی میشه فهمید پر از کشش و ربایش به همدیگه ن، شوخی میکنن با هم و در عین کل کل ته دلشون بره هم مییییرهههه. دوست دارم داد بزنم و به همه بگم که من و مرد رویاییم خیلی خیلی خیلی با هم حال میکنیم و خوشششششش میگذرونیم و خوششششش حالیم. دوست دارم به زمین و زمان فخر بفروشیم. نگیم هم همه می فهمن. مثل دیروز (امتحان) که نگاه بچه ها و جملاتشون داد می زد.... یا جملاتشون توی گروه... دلم می خواد بریم تا اوج قله ها... قعر دریاها و پهنای دشتها.... و فقط راه بریم و حرف بزنیم و بگیم و بخندیم. اما...

اما دنیا همین نیست. ای کاش همه چیز اینها بود. ای کاش میشد به تمام این زیبایی ها فکر کرد و به خواب رفت. ای کاش میشد خوابهای تلخ و پریشان را با رویاهای شیرین تعویض کرد. با اینهمه پرسش چه کنم؟ باز هم نشد بگم و بپرس. حتی دیشب که خواب دیدم (راستی دیشب یه خواب گند دیدم. خداکنه خواب زن چپ باشه) صبح گفتم حتمن حتمن صبح براش نامه مینویسم و همه دغدغه هام و حرفهای فروخورده رو بهش میگم و سوال میپرسم و توضیح میخوام و هر فکری هم میخواد بکنه بکنه. خلااااص. اما وقتی اومدم و یکی دو تا کار نصفه نیمه رو تموم کردم، کاملا منصرف شدم. انگار همه حرفها هم رفت و خشکید و دیگه هیچی به هیچی. خوش به حال اون که راحت حرفاشو میزنه. (البته بعید می دونم). حداقل راحت تر از من.

یکی از هزاران تفاوت اون با بقیه مردها اینه که وقتی درگیر چنین رابطه ای میشن (حداقل تا جاییکه من میدونم) هیچی از اون طرف نم پس نمیده و من نمیدونم که واقعن این هایی که به من میگه فقط و فقط مال منه یا رونوشت برداری از حرفهایی برای یک نفر دیگه. یک نفر که تمام و کمال اونو داره و هفت روز هفته پیششه با دو تا میخ وسط قیچی!

وقتی فکر میکنم این استیکرها، حرفها، شعرها، آهنگها، عکسها، عکس و فیلم موقع ....، اشتیاق برای آغوش و بوسه و نبرد تن به تن و در هم تنیدگی، حرف زدنها بعد از....، حرفهای شیرین و تکیه کلامهای دلربا، جملاتی تکراری و دست دوم هستند تمام آن حال خوب و زلال و شیرین به گنداب تلخ و متعفن تبدیل میشه. مگر می شود چنین چیزی را به زبان آورد و گفت و پرسید؟

این بی عدالتیست، اون همه چیز من و زندگیمو میدونه. با حرفها، سوالها، گوشه چشم ها، برخوردها و پراکنده گوییهای خودم احتمالا، فهمیده که بقیه کجان و اون کجا. میدونه که وی آی پی منه. فهمیده که فرست وان دنیای منه. فهمیده که بدون اون "نفس کشیدن سختههههه"، احتمالا فهمیده که بودن با اون و حضورش بی بدیل ترین زیبایی و خواستنی دنیاست، جنس حرفها و گفتگوها و کمیت و کیفیت خواب و بیداری و حتی س... و لباس خواب منم میدونه. من اما چی؟ هیچ. 

اون همه چی شو باهم داره و منیج میکنه همه رو. سفرهاشونو میرن، مسافرتهای داخل، مهمونی، کلاس، کار، ویش لیست، عکس، ریکورد...، چت و مسیج و تلگرام و همه و همه و همه چیزای دیگه. 

من هم اون وسط مسطا هستم و احتمالا تفننی برای زدودن خستگی ها و تکرارها و تمدد انرژی برای شروعی دوباره....

به قول اون مچ پوینت لعنتی "تو تمام زندگی منی، من اما یه بخش کوچیک....". هر بار یادم میاد به این جمله، بغض لعنتی راه نفسمو می بنده. 

از طرف دیگه به خودم میگم، اصلن مهم نیست. همین که هستیم، همین که هست، همین که خوبه و خوبیم و همین که من شاید ذره ای کمک کنم که اون بهتر و خوب تر و شادتر و آپ تر باشه مرا بس. اما با هر هجوم سوالها و ابهام ها.... با هر برخاستن ردی از آن تزلزلهای موهوم تمامم شک و درد و - اعترافی تلخ- نفرت میشود. نفرت از همه چیز و همه کس و همه چیز. حتی خودم. حتی او. 

چه فایده این حرفها. چه فایده جز تکرار ضجه مویه های مازوخیسمی...

شایدم یک روزی این جا را نشانش بدهم. شاید سالهای خیلی دور باشد (مثلا آنوقتی که من 4تا بچه دارم!) و آنوقت اگر بداند اینهمه هجمۀ تردید و ترس و احساسهای ناخوش در من لمبر می زده چه خواهد گفت؟ چه فکر میکند؟ می گذارد به حساب نقاب و نفاق یا بهم حق میدهد؟ چه حرفهایی خواهیم زد آنوقت؟ او چه چیزهایی خواهد گفت؟ چه توضیحی خواهد داد؟ اگر بگوید که تردیدها و تشکیکهایم درست بوده؟ اگر بگوید .... (مثل اشلی نامرد به اسکارلت)....

آنوقت من با اینهمه سال فریب چه کنم؟ با اینهمه تمام بودن و ناقص بودن او چه کنم؟ چطور به تاولهای پایم نگاه کنم؟ اینهمه خطر و ریسک وحشتناکی که بر ما گذشته.... حتی فکرش سرم را پر از  تاول درد و آتش و خون و چرک می کند. 

چرا فکر کردم می توانم اینها را برای خودش بنویسم و بفرستم؟ حتی نوشتنش اینجا هم باورنکردنیست و از من مغرور حتی با خود، بعید. 

 

اصلن تمام. اصلن بی خیاااااااال دختر. هیچچچچچی نگو. خودت هم هیچی نگو. بسهههههه

م.باندراس...
ما را در سایت م.باندراس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hellomzfp بازدید : 135 تاريخ : سه شنبه 6 تير 1396 ساعت: 21:55