عشق یک سویۀ من
غم خوار
فکر میکنم به روزی که شاید یه وختی یه دونه ی اشک تو دلش مروارید بشه. مرواریدی که از عمق دل من جوشید و به عمق دل او نشست.
مروارید بشه یا نشه مهم نیست. مهم اینه که آیدین به معنی واقعی کلمه "غم خوار" من شد.
واگویه ها
کاش یادش باشد.
کاش یادش باشد در دیدار پیش پایانی که گفتم چیزی شده؟ خوب نیستی. گفت: نهههه. خوبم. ای بابا. تو چرا همش میخوای بمن به زور برچسب بزنی که خوب نیستم.
گفتم: واقعن؟ ببخشید. شاید سنسورام خراب شده. قاطی کردم. گفتم: پس چرا من حس خوب نمیگیرم ازت؟ چرا حالم خوب نیست؟ چرا؟ چی شده؟ چی کار کنم؟ تو که دکتری بگو.
گفت: فکر میکنم خسته ای. و این باعث شده حساس بشی. کارهاتو کم کن، جدی میگم. بیشتر برو به طبیعت و انرژی بگیر!
گفتم: همین؟
خندید و ...
ای همدم روزگار چونی بی من
ای مونس و غمگسار چونی بی من
من با رخ چون خزان، زردم بیتو
تو با رخ چون بهار، چونی بی من
ای زندگی تن و توانم همه تو
جانی و دلی ای دل و جانم همه تو
تو هستی من شدی از آنی همه من
من نیست شدم در تو از آنم همه تو
ای همدم روزگار چونی بی من
ای مونس و غمگسار چونی بی من
من با رخ چون خزان، زردم بیتو
تو با رخ چون بهار، چونی بی من
عشقت به دلم درآمد و شاد برفت
باز آمد و رخت خویش بنهاد برفت
گفتم به تکلف دو سه روزی بنشین
بنشست و کنون رفتنش از یاد برفت
ای همدم روزگار چونی بی من
ای مونس و غمگسار چونی بی من
من با رخ چون خزان، زردم بیتو
تو با رخ چون بهار، چونی بی من
ای در دل من میل و تمنا همه تو
وندر سر من مایه سودا همه تو
هر چند به روزگار در مینگرم
امروز همه تویی
امروز همه تویی
و فردا همه تو
فردا همه تو
ای همدم روزگار چونی بی من
ای مونس و غمگسار چونی بی من
من با رخ چون خزان، زردم بیتو
تو با رخ چون بهار، چونی بی من...
http://dl.teh-dl.ir/music%20esfand%2093/Homayoun%20Shajarian%20-%20%20Chouni%20Bi%20Man.mp3
آنچه گذشت
حادثه های خوبی اتفاق می افتد و رر عجبم که هنوز که هنوز است چقدر با هم خوشششش میگذرد و چقدر دنیا متفاوت میشود و چقدر بقول او باهم همآهنگیم. هر لحظه و هر نگاه سرشار از ناگفته ها و گفته هایی ناب هرچند ته ته ته تهش غم انگیز است.
امروز برایم مختصری نوشت. دوست داشتم و بعد از نمیدانم چندبار خواندن یاد پارسال همین حوالی افتادم:
**************************************
از همان روز 1 خرداد سال 1373 فهمیدم در دنیا چیزی هست به اسم تولد که برای خیلی ها مهم است و اتفاقی به شمار می آید که خیلی ها به خاطرش کارهای عجیب و غریب می کنند و می تواند سرمنشاء خیلی چیزهای خوب دیگر هم باشد. مهمتر از این درک و آگاهی، رسیدن به این بود که این اتفاق معمولی اگر یهویی و بدون اطلاع قبلی باشد دیگر کولاک به پا می کند. البته آن وقتها هنوز نمی دانستم سورپرایز یعنی چه و اینکه چنین فعلی در فرهنگ لغت هم پیدا می شود. از همان وقت بود که تازه شصتم خبردار شد اینهایی که توی فیلمها نشان می دهند که آواز می خوانند "هپی برث دی تو یو..." یعنی چه و چه را درک کرده اند و به چه می اندیشند که چنین شادمانه بالا و پائین می پرند (هر چند که چنین صحنه هایی در فیلمهای آن زمان ما خیلی کمتر به چشم می خورد). گرچه آن جشن تولد کذایی که تو چند و چون و جزئیاتش را بهتر از من می دانی در همه چیز عالی بود اما خیلی نمی شود روی کادوهایش مانور کرد و باید این قسمت را با بوووووووووق رد کرد.
اما این طعم خوش چیزی که بعدا فهمیدم یک ژانر با شخصیت در لایف استایلهای مختلف با نام برثدی سورپرایزینگ است، چنان در زیر دندانم مزه کرد که همیشه و همیشه تا جایی که توانسته ام و امکانات و عقل و هوشم سرجایش بوده تلاش کرده ام برای خلق الله برگزارش کنم. هر چند که می دانم چندان تبحری در این زمینه ندارم. اما به قول جناب سعدی بزرگ
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل...
ایضا، این طعم یک چیز دیگر را هم به من آموخت که آن را هم تا جایی که بشود می کوشم به کار ببندم. اینکه کادو باید بیخبر بوده و یکهو رو شود و آدم و قلب او را جاکن کند. حالا نه فقط برای تولد که هر کادویی. یعنی اعتقاد یافته ام اگر کسی دیگری را می خواهد و او را دوست دارد، این در همه چیزش متبلور می شود و او به شناختی از طرف مقابل می رسد که فکر و ذهن و احساس و سلیقه و دلخواههای او را می خواند و ان وقت بر این اساس برایش چیزی می گیرد. هیچ وقت این رفتار زن و شوهرهای اطراف را نفهمیده ام که می گویند امروز فلانی را بردم و کادوی تولد یا ازدواج را برایش خریدم و از این حرفها. آخر مگر می شود با خود طرف رفت و برایش کادو خرید آنهم برای یک اتفاق مهم زندگی اش. آخر آدمها که کادو را نمی دهند برای خود کادو و ارزش مادی آن. شاید اگر خود آدم بخواهد چیزی بخرد ترجیح بدهد یا راهی بلد باشد که کادوی بهتری را برای خودش بخرد. چیزی که کادو و هدیه را ارزشمند می کند همان کنه و ذات آن است که چیزی مثل تقویت حافظه است برای حک کردن آن اتفاق و مهر نهفته در آن در ذهن و روح آدم. و دیگر اینکه، کسی که قرار است کادو برای کسی بخرد انقدر آن فرد برایش مهم هست که روی او و اخلاق و رویه اش متمرکز می شود و در طول مدت خرید کادو همه اش به او فکر می کند. وقتی هم که کادو را خرید، تا لحظه ای که آن را بدهد آرام و قرار ندارد و شاید هیجان خودش بیشتر از دریافت کننده است. وقتی که کادو را می دهد، متمرکز در چشمان طرف می شود. زیرا به قول آن ضرب المثل ترکی "گوزلر یالان سویلمز" (اگر درست نوشته باشم: چشمها دروغ نمی گویند). کادو دهنده بیصبرانه منتظر می شود تا ثمره مدتها تمرکز و عشق و مهرش را در چشمان طرف مقابل به نظاره بنشیند. برقی که در آن لحظه از چشمان ساطع می شود به مدد و پشتوانه رشته نامرئی عشق و دوست داشتن و دلدادگی، چنان قدرت و عظمتی دارد که با هیچ نیروگاه برق حرارتی و آبی و اتمی قابل قیاس نیست. همه شوق است و تمنا و قدرشناسی و عشق و عشق و عشق.
حالا فکرش را بکن. یکی بیاید بعد از این همه اتفاقات، که یک لحظه فکر کردن به آنها عرق سرد شرم بر پیشانی آدم می نشاند، و مدتها و مدتها به تو بیاندیشد و برای خوشحال کردنت و برای رساندنت به اوج آسمانها نقشه بکشد و حتی تو را بازی بدهد (چه بازی قشنگی) که سایزت را بردارد و با چه نقشه ماهرانه ای تو را به میعادگاهی که من آن را باجه بهشت می نامم بکشاند و چه استادانه همه چیز را تنظیم کند و حتی شماره میزت هم با مسما و انتخاب شده باشد و آن وقت یکباره پاهای تو را از این زمین خاکی ببرد و تو را به اوج آسمانها و بالاتر از همه برجها و آسمان خراشها و بیدهای مجنون و همه بلندپروازان جهان ببرد.
در آن لحظه، زبانت بند می آید و دیگر نمی دانی چه بگویی و چه کنی. حالا اگر شرایط مساعدی باشد وقتی زبان از گفتن عشق و مهر در میماند زبان بدن به یاری می شتابد و لایق ترین نماینده تام الاختیار احساس و مهر یعنی بوسه جور زبان الکن و وامانده را می کشد. اما چه کنی که "دست تو کوتاه و خرما بر نخیل...". فقط در سکوت نگاه می کنی و نگاه می کنی و نگاه می کنی و در دل آرزو می کنی که کاش اینهه شور و شوق مرا درک کند و من دیگر کاملا خلع سلاحم در مقابل این همه لطف و عشق و مهر. و البته که خوب از برق چشمان و صورت چند برابر زیباشده خودش هم به وضوح پیداست که در درونش چه شیدایی برپاست. او هم انگار حال درونی ات و کنه وجودت را دریافته و به قدرت و توان خودش پی برده که عجب آشوبگری است و چه استادانه در دل تو که سالهاست مامن یاد و مهر اوست، یک ارکستر سمفونیک چند میلیون نفری را رهبری می کند که تمامی اعضا و جوارحت می شوند نوازنده های آن و می خواهند هر یک در مسابقه با دیگری زودتر از جا کنده شوند و خودشان را به آن گونه های پرنسسی ماه (که خیلی هم توی چشم می آیند) برسانند و بوسه بارانش کنند و حتی شاید گازش بگیرند (به شرطی که جاش نمونه) که دیگر ابزار و سلاحی برای ابراز سپاس ندارند که نشان دهد تا کجا به شوق رسانیده ایشان.
بعد، وقتی از آن دریچه بیضی با بکگراوند سبز چادر داری او و یک دنیا آسمان آبی و دریاچه خاطره ها را می نگری و می پرسد چرا چشمانت امروز چنین شده اند؟ تو می مانی چه بگویی. اما خوب خوب می دانی که آن اغواگر مهرانه که تمام وجودت را به وجد و قلیان آورده با چشمانت چه کرده است. و می اندیشی که چشمها چقدر خوش شانسند که به چشم می آیند و انعکاس آن عشق را می شود در آنها دید. اما، دلت می گیرد وقتی فکر می کنی که آخر دو قرنیه که جمعا سه سانتیمتر هم نمی شوند چطور می توانند این کیلومترها و گیگابایتها و خروارها و متر مکعبها و چیزی که همه متر و معیارهای سنجشی دنیا در مقابل قیلی ویلی اش کم می آورند را نمایندگی کنند. آخر چشمها شاید بتوانند فقط به قدر وزن و جرم و حجم خودشان نماینده باشند اما این هیکل 80 کیلویی و 180 سانتیمتری (به طور نامحسوس تبلیغ بی ام ای متعادل نشود) با این همه قطعات ریز و درشت را که نمی شود در سه سانتیمتر جا داد و به قول مولوی (ببین چی کشیده و در چه حالی بود که چنین سروده):
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق ....
کاشکی می شد که یک جایگاه مثل آنها که روز ارتش یا 22 بهمن درست می کنند درست کرد و تو با همان موهای خوش رنگ و خوش مدل (وای باز دلم داره می ره..) آناناسی و البته بدون شال و روسری (اگر سکس اپل هم باشد که دیگر حوریت تکمیل است) رویش بایستی و تک تک اجزای بدن به نوبت و با لباس رسمی از بدن جدا شوند و بیایند جلویت و آن دستان خوش حالت (با لاک نارنجی و ست شده) را ببوسند و بروند آن طرف تر و سرجایشان بایستند تا همه اجزا جدا شوند و این مراسم را به جا بیاورند (مثل سولیستهای ارکستر سمفونیک که تک تک به اجرای قطعه ای دوست داشتی می پردازند) و بعد آن طرف تر به هم بپیوندند و کل بدن تا کمر خم شود و حالا به عنوان یک ارکستر سمفونیک کامل مراتب سپاس و رضایت و عشق و مهر خود را ادا نماید.
حالا، توی روستازاده ای که به قول او سدها همه را شکسته ای و آدم دیگری شده ای، به وضوح می بینی که از سد دیگری از چیزی که حتی یک لحظه هم در کودکی فکرش را نمی کردی گذشته ای و اینجا نشسته ای و نشئه از همه احساس سکرآور داری فکر می کنی که کدام لحظه را ثبت کنی و هر چه می نویسی بازهم قلمت جوابگو نیست که نیست و تو میمانی و یک حسرت عظیم از اینکه یک هزارم آنچه در کله ات باد کرده و تو را کشانده اینجا پای کیبورد را ننوشته ای.
و باز می اندیشی و شاید هم باد نخوت و غرور یک آن می دود زیر جلدت که چقدر مهم است و چقدر خوب است و چقدر مهم شده ای که یک ماهروی حسابی به خودش رسیده و یک تکه جواهر است هم به ظاهر و هم در باطن (آن هم با خرج صد هزار تومان) چند روز آزگار این شهر را برایت گز کرده و به چه جزئیاتی در مورد ادکلنت و کیکت و شمعهایت و میزت و سناریوی دقیق برگزاری مراسمت و ماه ماه ماه کردن خودش قبل از مراسمت فکر کرده و همه چیز را و کائنات را طوری به کار گرفته که حالا تو روی این گوشه شمال غربی ماه در آسمان بنشینی و هی زور بزنی که چطور بهش بگویی که "خیلی ماه است و خیلی خانوم است و خیلی خیلی دل بزرگی دارد و خیلی دنیا را جای بهتری برای زندگی کرده است و ...." و در آخر فقط می توانی یک جمله بگویی و مثل آرزوی وقت شمع فوت کردن و یا مژه افتادنت دلت را قرص کنی که همه احساست بهش برشد و بگویی "خیلی دوستت دارم فاطمه عزیزم".
پ.ن.
- آن لهجه بچه گانه شیرینت توی چادر چقدر دلنشین بود. حیف است که یادی ازش نکنم. دوست هم دارم که بیشتر بشنومش
پ.ن.2
- خیلی ماهی. من هنوز دلم راضی نیست بعد از این همه نوشتن و فکر می کنم خیلی کمتر از اونی که تو دل و سرمه رو برات نوشتم. کاش می شد همه اش را برایت رو کنم.
با هم در مدرسه
ملغمه ای از حسهای خوب و بد در قلبم لمبر می زند. یک وقتهایی غرق شادی و لحظاتی غرق اندوهم. یکجور تلاطم روحی غیرقابل تعریف. خیلی دوست دارم بدانم در دل او چه می گذرد. ای کاش حداقل یک جایی می نوشت و روزی می خواندیم. چه فایده. چه اهمیتی دارد اصلن. وقتی قرار نیست این دقایق و ثانیه ها ابدی شوند. این نگاه های تند تند یواشکی، این نفسهای عمیق جاندار، این آغوشهای ناگسستنی، این بازوان فشارندۀ له کننده، این یادهای دم صبح و آخر شب، این سرگرداندنها و دو دو زدنها همه و همه و همه و همه، عن قریب به دست فراموشی سپرده می شوند و جز ردّی از خاطره ای دور و زخمی که خاراندنش درد و شادی توأمان بهمراه دارد بر جای نخواهد ماند.
می دانم
می دانم
همین زخم، همین خراشهای ریز و درشت است که همچون تیشه ای ظریف، تندیس ذل را شکل می دهد. همین زخمهاست شاهد بی مدعای دنیایی که از آن روی بر می گردانیم...
اشک دارم، آستین ندارم
حتی همین تنهایی دردناک هم میتواند لذت بخش و زیبا باشد وقتی وادارد میکند تمام شب را از لای پنجره تماشا کنی. پنجره ای که در گذشته ای نه چندان دور ساغدوش همپیمانی آغوشمان بود. این فکرها، این رشحات، این دردهای رقت آور و این واژگان سرکش چه وقت بهتر از این تو را محرمشان خواهند کرد؟
امروز باز پا روی دل، که دندان بر جگر، گذاشتم و در حالی که از عطش دیدار آنهم در هفته گرد ... میسوختم از یک عصر اهلی گذشتم. هزار بار با خودم میگویم تو، تو، تو مسبب آن اشکها بوده ای و این بزرگترین خویشتن داری را در لحظات پر کشش خواهش و تمنا بمن میبخشد. و یک اعتراف. که اینجا و این وقت شب حتمن مجوز دارم. اعتراف میکنم دیگر توان رانده شدن و تیپا خوردن ندارم. یادم نمیرود شبهایی چنین که گرم و مسحور آغوش و بوسه های پیاپی اطمینانم میداد که این بار هجران و فصلی در کار نیست. چه دلخوش و ساده لوح بودم من.... جعبه ی کوچک رنگین مهر و موم شده در طاقچه ی دل شاهد است، مثل جعبه ی سیاه هواپیما شاهد است که چه قول و قرارها و چه دلخوشیها و چه امیدهای بهاری و چه وعده های رویایی در واپسین لحظات بین ما رد و بدل شده بود. درست قبل از آنکه هواپیمای کاغذیمان سقوط کند!
نه. دیگر نه... دیگر توان ندارم....
چطور بتوانم صدایش را با آنهمه شهد و شکر، با آنهمه پرنیان رنگ رنگ سیمین فام بشنوم و دوازده. سیزده سال مخملپوش یکجا برایم زنده شود (واااای خداااا. آن تماس توی نمازخانه و دعوت به مراسم کتابخانه ملی ... آن صدا... آن ضرباهنگ... آن طنین... آن اولین تپشهای عاشقانه ی قلبم....) و بعد....؟
و بعد گوشی را بگذاریم و .... نخود نخود هرکه رود خانه ی خود.
همین؟؟
بهمین راحتی؟؟
به همین راحتی؟؟؟؟؟
....
نه. دیگر نه...
بگذریم.
چه خوب که اینجا را دارم.
چه خوب که این سرای فیروزه ای هست...
چه خوب که شب هست...
چه خوب که سکوت هست...
چه خوب که تنهایی هست...
چه خوب که درد هست ...
خوشحالم. خیلییی خوشحالم. خیلی خیلیییییی خوشحالم.
کی فکرشو میکرد؟ کی فکرشو میکرد بعد اینهمه مدت ....
فعلن هیچی نمیتونم بگم از خوشحالی زبونم بند اومده. باید سر فرصت به این سرای فیروزه ای برسانمش.
فقط فکر میکنم اگر درست باشد که هیچ چیز اتفاقی نیست......؟
بزم تنهایی
و چه روزها.... و چه شبها....
زندگی ملغمه ای از زهر و انگبین است حقیقتا.
باری، خونه خیلی خوبه. خونه.... لونه.... چادر....
اه. بسه. نمیخوام. نه. نباید حرفا و خاطره ها و دلخوشیهام قلاب بشه به اون و خاطره هاش. باید رهاش کنم. یعنی واقعن میشه؟
یعنی اون تونسته؟ یعنی اون دیگه بمن فکر نمیکنه؟ یعنی فکر میکنه باین که من در چه حال و احوالی ام؟ یعنی هنوز طالع بینیمو میخونه؟ حواسش به اسمون و این تاریخهای اهلی تقویمان هست؟ یعنی آهنگامونو گوش میکنه؟ یعنی دلش منو میخواد هیچوخ؟ یعنی مینویسه برام؟ هنوزم حرفهایی هست که فقط بمن بخاد بگه؟ یعنی اونم دلش....؟
نهههه نهههه نهههه از بند بند حسهای من برو بیرون. از طاقچه ی دل من برو....
آخه پس به کی بگم؟ به کی بگم اینهمه اتفاقو. به کی بگم اینهمه تغییراتو؟ مشورتها رو از کی بخوام؟ خدایا ... چرا ....
راستی چرا نفس کشیدن سخته.....